عکس ماکارانی

ماکارانی

۲ روز پیش
سرگذشت ۱۱ قسمت چهارم
یکی دیگه رو پیدا کردم و کیف اونم زدم وپول روبرداشتم وکیفو همون جا انداختم.همون غروب پول ۴ نفرو زدم.کلی پول شد.اخر بساطی ها دوستام ایستاده بودن منتظرهمشون حسابی جیبشونو پرکرده بودن.بعداز کارمون رفتیم بستنی وبعدم شامی خوردیم وبرگشتیم خونه.
پولا رو توی بدنه ی کیفم قایم میکردم تا خاله م ی وقت نبینه...
برگشتم خونه وکلی تعریف از بازار کردم ورفتم خوابیدم.قبل از خوابم پولمو شمردم ودوباره قایمش کردم توی کیفم.
روز بعدم رفتم مدرسه.
هیچ وقت جوری رفتار نکردم که خاله م یا بقیه بهم شک کنن.امتحانات پایان سالم رسید.بعداز امتحانات.
دوستام چون خونشونو عوض کردن ورفتن محله ی دیگه مدرسه روهم عوض کردن و از هم دورشدیم.هر سه تا دوستم ازهم جدا افتادیم.ناراحت بودم کلی غصه خوردم که نبایدازهم دورمیشدیم.
بعد از اینکه دوستام رفتن وچون تابستون بود.همش توی خونه بودم و چندروز بعدم رفتم خونه برادرم.اصرار کرد که برم باهاشون زندگی کنم.منم قبول کردم.
خاله اما چون بهم عادت کرده بود دوری من اوایل خیلی براش سخت بود اما کم کم بهش عادت کرد.منم به خونه زندگی جدیدم کنار خواهر وبرادرم عادت کردم.توی اون مدت چون جای نمیرفتم هیچ کاری هم نکردم .برادرمم مدارکمو گرفت واورد مدرسه کنارخونشون.ی خیابون باهاشون فاصله داشت.
سال سوم راهنمایی که رسید و میخواستم برم مدرسه ناراحت بودم چون اولا اینجا ی دانش آموز تازه وارد بودم دوما هم کسی رونمیشناختم.ناراحت رفتم توی مدرسه وبعدم اسمارو خوندن ورفتم توی کلاس.نشسته بودم که ی صدای اشنایی اومد.سرمو بلندکردم دیدم یکی از دوستامه،اینقدرخوشحال شدم که داشتم بال درمیوردم،توی  یک کلاس بودیم و منم خیالم راحت شد تنهانیستم.دوستم اما بیشتر دخترا رو میشناخت.بعدها فهمیدم بخاطر ‌کار باباش کل محله اینارو میشناسن.سوم راهنمایی رو کنار دوستم خوندم وباهم قبول شدیم و رفتیم ی دبیرستان ثبت نام کردیم.اونجاکه رفتیم اون دوتایی دیگه از دوستای خودمو دیدم و بازم چهارنفری باهم بودیم.دیگه کلا یکی شده بودم عین اونا.
تا اینکه سر ی شرط بندی با دوستام ‌که هر کی بتونه کیف پول معلم رو کف بره.لو رفتم.مدیرمونم سریع زنگ زد به خواهرم واونم اومد مدرسه.همون روز اخراجم کردن.از دوستامم دورشدم.
نجمه کلی دعوام کرد ونصحیتم کرد.درباره ی این موضوع هم به کسی چیزی نگفت وروز بعد رفتیم ی دبیرستان دیگه برام ثبت نام کرد.
چند روز اول خیلی ناراحت بودم که از دوستام جدا شدم.ناراحت بودم وتوی مدرسه باکسی ارتباط پیدانکردم.تا اینکه توی کلاسمون باچند تا از همکلاسی هام دوست شدم.ی اکیپ ۱۵ نفره که خیلی باهم جور بودن واخلاقشونم بیست بود.اهل خلاف نبودن و بامن فرق داشتن.کم کم باهاشون اخت شدم ولی مسیر رفت وامدمون فرق داشت واونا از مسیر دیگه ی میرفتن ومیومدن.کم کم که باهاشون بیشتر اشنا شدم.از کارام خجالت کشیدم کم کم داشتم حس میکردم که باید کارهای بدمو کناربزارم که بازم سرو کله دوستام پیداشد ودوباره باهم ارتباط پیداکردیم.همو دیدم وباهم بیرون رفتیم و بهم زنگ میزدیم.دیگه هم دوستای قدیمی خودمو داشتم هم دوستای جدیدی پیداکرده بودم.
اما بادوستای قدیمیم میرفتم بیرون ودوباره کارهای قبلمو تکرار میکردم.هرچی هم نجمه نصحیتم میکرد وراهنمایی  ونصحیتهای که میکرد اثری نداشت.اینقدر که نجمه به من فشار میورد وکارمو زیرنظر داشت که بقیه هم شک کردن.علت کارشو ازش میپرسیدن واونم جواب نمیداد.
تا اینکه چند وقت بعدش،پدرم برای دیدن ما اومد خونمون.با بچه های جدیدش بود.کبری هم دنبالش بود.کبری مثل همیشه ی کیلو پنکیک زده بود به صورتش و لپ و لباشو با همون رژ قرمز کرده بود.اومد وکناری نشست.
بابام که اومد یکم مرغ و گوشت وبرنج وخوار وبار خریده بود واورده بود.تحویل برادرم داد واومدن نشستن.گپ زدن و تعریف کردن وهرکدوم از برادرام گفتن چیکارمیکنن و درساشون چطوره.اما بابام ازمن چیزی نپرسید یعنی میخواست بپرسه.داداش ناتنیم گریه کرد وبابام هواسش پرت شد ونپرسید ازم.برامم مهم نبود که بپرسه یا نپرسه ازم.
نجمه غذایی درست کرد وکنارهم نشستیم که بخوریم که یکی از برادرای ناتنیم اومد کنارمن نشست ولبخندی بهم زد.
بهم چسبید.ولمم نمیکرد.
کبری هرچی صداش میکرد که بره با اون بشینه وغذابخوره نرفت.گریه وزاری کرد،بعدم بابام گفت
کبری بزار پیش نرگس بشینه ...
کبری برگشت گفت نه نمیخوام...نرگس عُقِده ی بلای سربچم میاره...
خیلی بهم برخورد...
گفت عقده ای خودتی وهمون کس وکارت...
کبری همین طور که بچه رو ساکت میکرد
روبه بابام کرد وگفت
دیدی بهت میگم من نمیام ...اینجا تومنو به زور بیار اینجا...همه اینا عقده ی و بدبختن...ولشون کن که اینا لایق محبتت نیستن...
داداش بزرگم بهش برخورد وگفت
کبری خانوم بشینید...بعدم شما به نرگس حرف بد زدین وتوهین کردین اول نه نرگس...
کبری بیشتر اعصبانی شد و همه رو بست به باد فحش منم اعصابم بهم ریخت و رفتم بهش حمله کردم و کتکش زدم...بابام هی کبری رو میکشید اما من ولش نمیکردم و میزدمش.اون هی فحش میداد و تا اینکه فحش بدی به خودم ومادرم گفت
طاقتم دیگه تموم شد وجوش آوردم.مشتی زدم توی دهنش که افتاد زمین.ودهنش پراز خون شد و دندونهای جلوش افتاد توی دهنش.بهش گفتم
اینو زدم که یادت باشه دیگه به مادرم من چیزی نگی عفریته...اینجای که الان هستی فقط بخاطر مادرمه که اگه بود تونبودی اینجا وهنوزم توخونه ی مادرت ترشیده بودی...
ازم ترسیده بود یانه نمیدونم اما فقط نگام کرد...

بابام اومد نزدیکمو دوتا سیلی بهم زد....اشک توی چشمام جمع شد...
گفتم بزن بابا توکه خوب بلدی بزنی...بزن
گفت دختره چشم سفید...همین الان از کبری معذرت خواهی کن...
گفتم چی؟من ازش معذرت خواهی کنم...اون باید پای منو ببوسه تا ببخشمش...
...